محل تبلیغات شما



عاشقی کن تا توانی سفره دل وا کنی

کِش نفس تا ریه ات را وا کنی

گرخواهی شاد باشی در روزگار

دل به دل دلدارت بسپار

او که دین و عمرش از آن توست

جای عقل و منطق ، در فکر توست

او که محو رخ زیبایت شده است

ساز او در کنار تو،کوک شده است

گر بدادی زِدست این عشق را

تو نیابی دیگر همتایش را

عشق به مثل شانس ،یکبار آید

تا وقتی که هست ،هر لحظه به کار آید

ای دوست بدان قدر عشق و زندگی را

تا نباشد در دلت، حسرت این زندگی را


بر در خانه ی من در زدند

منه آشفته خاطر را یکصدا ،صدا زدند

همه از عشق تو گویند که شدم آن

باورم نیست که شدی مال من ای ماه تابان

از خوشحالی نگنجم یکدم در پوست خود 

خواهم که تورا گیرم در آغوش خود

تو آیی در بر من تا که سیرابم کنی

شاه راهی را در زندگی ام وا کنی

آغوش تو در زندگی کرسی نجاتم شده

دل من قرص آن حرف های زیبایت شده

حس کنم در دنیا نیست خوشبخت تر از من

یاری زیبا چو تو،شده نسیب من

حیف از آن روز های زببا که نشد رقم خورد

حیف از آن خوابی که نشد ابد خورد


چشمان تورا به یک دنیا ندهم

آغوش تورا به صد همخواب ندهم

گر ز من دلگیر و مایوس شوی

من سر میدهم تا که تو خوشنود شوی

شاید که بگویی که دیووانه شدم من

اسیر می و میخانه شدم من

تا عاشق نشوی درک نکنی حال من را

تا مجنون نشوی به دیوار نزنی سرخود را

از عاشق نابینا چه توقع بداری!؟؟!

چو عاشق بشوی عقل و منطق نداری

گر در همه دنیا گردم دنبال یار

پیدا نکنم زیباتر از چشمان تو ای یار


همه جان و دل و نفس مرا با خود برد

آنکه بود مدعی عشق ،هستی مرا با خود برد

غم او در دل من جای خوبی پیدا کرد

دل من همدمی از جنس جفا ،پیدا کرد

من ندانم که توانم تحمل کنم این غم را

پُرِ خون کرد خنجر عشق ، تمام قلب را

من به یک راه ت


گر بی تاب شوی درک کنی حالم را

حسرت دیدار او چنگ زده جگرم را

می بارد باران بر روی گونه ی پر اشک‌ من

نم نم باران می آید تا بشورد قلب من

این همه آدم ،چرا این دوری شد نسیب من؟

بارالها تو بفرما و بگو،چه بود حکمت من

پاییز و باران و راهی پر از برگ زرد

ندارد قلب من تحمل این همه درد

ای دل مده عذاب ،منه آزرده خاطر را

چون ندارد قلب،تحمل عذاب را


چشم به در دوختم تا که بینم او را

شقیقه شد سفید و ندیدم جلوه ی اورا

این چه سرّی است که در قلب من جا دارد

این چه عشقی است که نبیند چشم من جز اورا

ثانیه ها قد ساعت ها گذشت برحال من

زمان رفته زِ دست ، ترسم که نبینم اورا

قلب من پر تپش از وضع حال

چند سالی است که کشم انتظار رویش را

او که بود و چه کرد با قلب بی تاب من

شد کعبه ی من تا که سجده کردم او را

او نبود جز و دوست و همراه در سرشت

حال چه شد عاشق و شیفته ی خود کرده مرا

میکنم زندگی با رویای بودنش

نیست در سرم جز فکر او و در زبان جز ذکر او


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نقطه سر خط ... مرکز نوآوری اسمارت فناوری